ابزار رایگان وبلاگ

ابزار وبلاگ

کد آهنگ

خلاصه داستان طوطی و بازرگان
نسیم خوش دانش
درمسیر کمال چراغ دانش روشن کننده راهتان باد
نگارش در تاريخ دو شنبه 28 دی 1394برچسب:, توسط محسن پرزلف قمصری

به نام خدا

روزی بود و روزگاری در شهری بازرگان ثروتمندی بود که یک طوطی داشت که خیلی او را دوست داشت، روزی بازرگان قصد سفر به هندوستان کرد او هر وقت به سفری می رفت برای دوستان و غلامانش هدیه می آورد ولی نمی دانست چه برای طوطی بیاورد طوطی گفت به طوطیان هندوستان بگو چاره ای برای دوست اسیرشان بکنند بازرگان هم قبول کرد، چند شبانه روز در راه بود به هندوستان رسید دسته ای از طوطیان را دید سلام و پیغام طوطیش را رساند آنها که شادی می کردند و حرف می زدند وقتی بازرگان پیغام را داد همه ساکت شدند یکی از طوطی ها لرزید و مرد

بازرگان برای طوطی غصه خورد و از حرف خود پشیمان شد او وقتی تجارتش را تمام کرد به شهر خود بازگشت، بازرگان ساکت شد و نمی دانست چطور قصه مردن آن طوطی را برایش بگوید طوطی که سکوت آنرا دید گفت خواجه چه شده به من بگو؟

بازرگان با شرمندگی ماجرا را گفت، طوطی مثل همان طوطی افتاد و مرد بازرگان شروع به گریستن کرد بعد هم طوطی را از پنجره باغ انداخت اما طوطی نیفتاد بلکه شروع به پرواز کرد و روی شاخه ای نشست و گفت: خواجه دوست من در هندوستان کمک من کرد که از دست تو آزاد شوم

به کوشش آقای حسین بیابانی

********************************************************

 

روزی بودوروزگاری یک مردی ثروتمندی بود که یک طوطی زیبایی داشت.این طوطی سخنان شیرینی داشت .روزی بازرگان تصمیم  گرفت به هندو ستان برود.اوهربارکه به سفری می رفت  برای دوستان واشنایان سو غاتی می اورد .بازرگان به طوطی اش گفت من به مسا فرت می روم چه چیزی برایت سوغاتی  بیاورم.طوطی که خود را در قفس میدید روبه بازرگان کرد  وگفت سلام من را به دوستان برسان وزندگی من را برایشان توضیح بده. بازرگان به سفر رفت .در سفر به هندوستان چشمش به دسته ای از طوطی ها خورد.سلام و بیغام طوطی را رساند .دید یکی از طوطی ها به خود لرزید واز درخت به بایین افتاد .بعد از چند روز  بازرگان به خانه برگشت وجریان را برای طوطی تعریف کرد .طوطی بعد از شنیدن ماجرا به فکر فرو رفت.همین کار طوطی را انجام داد به خود لرزید و د ر قفس افتاد. بازرگان فکر کرد که طوطی زیبایش مرده است . با گریه وناراحتی طوطی را ازقفس بیرون اورد و به بیرون انداخت ولی طوطی به زمین نیفتاد برو ی شاخی درختی برید وروبه بازرگان کرد وگفت  دوست من با این کار خود راه رهایی را به من اموخت.

 

 به کوشش آقای محمد عرفان مجیدی

*******************************************

بازرگان ثروتمندی که طوطی زیبایی داشت.روزی بازرگان به سفررفت ومی خواست سوغاتی بیاورد.به طوطی گفت:چه می خواهی؟طوطی گفت:سلام من رابه دوستانم برسان و بگو چراازدوست اسیرخودیادی نمی کنید.بازرگان پیغام رابه هندوستان برد.ودیدیکی ازطوطی هاافتادومرد.بازرگان بادیدن آن صحنه ناراحت شدوگفت:کاش این پیام را نمی آوردم.موقع برگشت ازهندوستان طوطی ازاوپرسید: خبرمن رابه دوستانم دادی؟بازرگان همه ی چیزرابرای طوطی خودگفت ودید که ناگهان طوطی اش مثل همان طوطی درهندوستان  لرزید وافتادومرد.بازرگان که دیدطوطی ازدست رفته گریه کنان درقفس رابازکردوطوطی رابه باغ انداخت. ولی طوطی شروع به پروازکردبازرگان تعجب کردو طوطی به اوگفت:ای خواجه دوست من درهندوستان باآن کارخودراه رهایی رابه من آموخت.

به کوشش آقای حسین قنایی

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: